بهلول و فروش بهشت
عصر شیعه ـ هر وقت دلش ميگرفت به كنار رودخانه ميآمد. در ساحل مينشست و به آب نگاه ميكرد. پاكي و طراوت آب، غصّههايش را ميشست. اگر بيكار بود، همان جا مينشست و مثل بچّهها گِل بازي ميكرد. آن روز هم داشت با گلهاي كنار رودخانه، خانه ميساخت. جلوي خانه باغچهاي درست كرد و در آن چند ساقه علف و گُل صحرايي گذاشت. ناگهان صداي پايي شنيد. برگشت و نگاه كرد. زبيده خاتون، همسر خليفه، با يكي از خدمتكارانش به طرف او آمد. به كارش ادامه داد. همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت: بُهلول چه ميسازي؟ بهلول با لحني جدّي گفت: بهشت ميسازم. همسر هارون كه ميدانست بهلول شوخي ميكند، گفت: آن را ميفروشي؟! بهلول گفت: ميفروشم. قيمت آن چند دينار است؟ صد دينار.
زبيده خاتون گفت: من آن را ميخرم.
بهلول صد دينار را گرفت و گفت: اين بهشت مال تو، قباله آن را بعد ميفرستم و به تو ميدهم. زبيده خاتون لبخندي زد و رفت.
بهلول سكّهها را گرفت و به طرف شهر رفت. بين راه به هر فقيري رسيد، يك سكّه به او داد. وقتي همه دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.
زبيده خاتون همان شب در خواب، وارد باغ بزرگ و زيبايي شد. در ميان باغ قصرهايي ديد كه با جواهرات هفت رنگ تزئين شده بود گلهاي باغ عطر عجيبي داشت. زير هر درخت چند كنيز زيبا آمده به خدمت ايستاده بودند. يكي از كنيزها ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت: اين قباله همان بهشتي است كه از بهلول خريدهاي!! وقتي زبيده از خواب بيدار شد، از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را كه ديده بود، براي هارون تعريف كرد. صبح زود، هارون يكي از خدمتكارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتي بهلول به قصر آمد، هارون به او خوشآمد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال كرد. بعد صد دينار به بهلول داد و گفت: يكي از همان بهشتهايي را كه به زبيده خاتون فروختي، به من هم بفروش. بهلول سكّهها را به هارون پس داد و گفت: به تو نميفروشم. هارون گفت: اگر مبلغ بيشتري ميخواهي، حاضرم بدهم. بهلول گفت: اگر هزار دينار هم بدهي، نميفروشم. هارون ناراحت شد و پرسيد: چرا؟ بهلول گفت: زبيده خاتون بهشت را نديده خريد، امّا تو ميداني و ميخواهي بخري، من به تو نميفروشم.
منيرالسادات موسوي