
فتنه انگیزی معاویه و پاسخ های دندان شکن امام علی علیه السلام , قسمت دوم , احمد بهشتی
عصر شیعه : ماجراى شعب پايان يافت و ابوطالب همچنان محكم و استوار با صلابتى برتر از صلابت كوه، پيامبر را يارى كرد و لحظه اى از حال او غافل نشد.
سرانجام عمر پرافتخار و باشكوه ابوطالب در سال يازدهم بعثت به پايان رسيد و پيكر كوهى ستبر به زير خاك رفت و روح بلندش به ملكوت اعلاء پيوست.
اين مصيبت براى همه مسلمانان سنگين بود؛ ولى براى برادرزاده ابوطالب، سنگين تر. اگرچه پناه او و پناه همه بى كسان خداى متعال بود، ولى فقدان ابوطالب، به قريش جرأت داد برنامه هايى كه چندين سال آماده داشتند و با وجود ابوطالب، جرأت پياده كردن آن را نداشتند، به معرض اجرا گذارند.
پس از درگذشت ابوطالب پيامبر خدا از مكه خارج شد و تلاش كرد كه در ميان قبائل عرب حاميانى پيدا كند، ولى توفيقى به دست نيامد. بازهم به مكّه بازگشت.
سرانجام در عقبه با افرادى از طايفه خزرج كه از مدينه آمده بودند، ديدار كرد و شبانه با آنها پيمانى بست و مقدمات هجرت او و يارانش به شهر يثرب - كه بعداً مدينةالنبى ناميده شد - فراهم گشت.
ايمان ابوطالب
شيعه و بعضى از بزرگان معتزله معتقدند كه او مسلمان مرده است. ولى ساير علماى اهل سنت ايمانش را باور ندارند. برخى از احاديث حاكى است كه پيامبر خدا بعد از مرگ ابوطالب براى او طلب مغفرت كرد، از اين حديث معلوم مى شود او مؤمن بوده و مشرك از دنيا نرفته است. زيرا قرآن كريم مى گويد:
«ما كانَ للنَّبىّ و الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ أَنْ يَسْتَغْفروُا للْمُشركينَ وَ لَوْ كانُوا أُولى قُربى منْ بعد ما تَبَيَّنَ لَهُم أَنَّهُمْ أَصْحابُ الجَحييم»(1).
«پيامبر و كسانى كه به او ايمان آورده اند، مجاز نيستند كه براى مشركين - بعد از آنكه معلوم شده است كه آن ها اهل جهنّم اند - استغفار كنند، هرچند آنها از خويشاوندانشان باشند».
ابن ابى الحديد معتزلى از كسانى است كه درباره ايمان ابوطالب توقف كرده است، ولى بايد گفت: از شيفتگان و دلباختگان اوست.
او با نقل اشعارى، از ابوطالب در مدح و ستايش پيامبر خدا چنين اظهارنظر مى كند كه اين گونه اشعار را در مدح كسى كه تابع و دنباله رو باشند، نمى سرايند، بلكه در مدح كسانى مى سرايند كه از شاهان و بزرگان باشند. چگونه ممكن است شخصيت بسيار بزرگ و برجسته اى چون ابوطالب كه تمام قريش از او چشم مى زدند و كسى را ياراى مخالفت با او نبود، آن همه اشعار بلند و پرمحتوا و خاضعانه را درباره جوانى بسرايد كه درپناه او و زير سايه اش بود و در كودكى، او را همچون فرزند دلبندى بزرگ كرده بود؟ اينها نشان مى دهد كه ابوطالب به او، به چشم يك يتيم بى پناه و درمانده و دربه در نگاه نمى كرد، بلكه راز عظمت او را در عمق جانش درك كرده بود. و مى دانست كه او شخصيتى بزرگ است و آينده اى درخشان در پيش دارد و دنياى بشريّت را متحول مى سازد. او مى دانست كه خداوند متعال مقام و منزلت و محبّت او را در دلها افكنده و از راه تسخير دلها به تسخير بدنها مى رسد.
او مى گويد: در امالى ابوجعفر محمد بن حبيب آمده است كه هرگاه ابوطالب، يتيم برادر را مى ديد، به ياد برادرش عبدالله گريه مى كرد، چراكه عبدالله، هم برادر صُلبى او بود و هم برادر بطنى او و بسيار دوستش مى داشت. چنانكه عبدالمطلب نيز بسيار به او علاقه مند بود. گاهى از بيم اينكه مبادا دشمنان آسيبى به پيامبر برسانند، بستر او را تغيير مى داد و على را در بسترش مى خوابانيد.
شبى على عليه السلام به پدر گفت: پدر، من كشته مى شوم.
او در ضمن ابياتى چنين گفت:
«پسرم شكيبا باش كه شكيبائى خردمندانه تر است و سرانجام هركسى مرگ است. بلا شديد است. خداوند فداشدن در راه دوست و فرزند دوست را مقدر كرده است...»(2).
اميرالمؤمنين عليه السلام در جواب پدر بزرگوارش فرمود:
«مرا در يارى احمد، امر به شكيبائى مى كنى؟ به خدا اين سخن را از روى ناشكيبائى نگفتم، بلكه دوست مى دارم كه يارى كردن مرا ببينى و بدانى كه من هميشه مطيع توأم. من همواره در كودكى و جوانى در راه يارى احمد تلاش خواهم كرد كه او پيامبر هدايت و ستوده است»(3).
ابن ابى الحديد كه نتوانسته است مانند گروهى از معتزله، ايمان ابوطالب را تصديق كند و به قول خودش در اين باره از متوقفين است، پس از نقل همه اقوال ضد و نقيض و روايات متعارض اهل سنت مى گويد:
يكى از طالبيين در اين عصر كتابى درباره اسلام ابوطالب نوشته و نزد من فرستاده بود كه به خط خويش -به نظم يا نثر- مطلبى بنويسم و كتابش را تصديق كنم و شهادت بدهم كه ادلّه اش محكم و غير قابل خدشه است. از آنجايى كه در مسأله متوقف بودم، برايم دشوار بود كه بر كتابش صحه گذارم. اما به خودم اجازه ندادم كه در تعظيم و تكريم و ستايش ابوطالب كوتاهى كنم. و حقش را ادا ننمايم؛ چراكه اگر او نبود، ستون اسلام استوار نمى شد و در دنيا انتشار نمى يافت. من يقين دارم كه او بر تمام مسلمانان جهان حقى بزرگ دارد و امت اسلامى بايد تا قيام قيامت پاسدار حقوق اين شخصيت بزرگ باشند. به همين جهت بود كه پشت جلد كتاب نوشتم:
و لو لا أبُو طالبٍ و أبنُهُ لَما مُثّل الدّينُ شخصاً فقاما «اگر ابوطالب و پسرش نبودند، دين خدا نمودار و استوار نمى شد».
او به دنبال بيت فوق، شش بيت ديگر را هم نوشت و دَين خود را به پدر و پسرى كه استوانه محكم اسلام بودند، ادا كرد.
حال سؤال از ابن ابى الحديد اين است كه چگونه ممكن است كسى معتقد به اسلام نباشد و اشعار بسيارى كه خود وى آنها را نقل كرده است، در عظمت اسلام و آورنده آن بسرايد؟ چگونه ممكن است كه او از نظر اعتقادى با يتيم برادر مخالف باشد و او را از جان و دل دوست بدارد؟ اگر او به دين توحيد نبود و تعصبى نسبت به بتها داشت، قطعاً نكوهش آنها را برنمى تابيد و اعتراض يا حداقل گله مى كرد. چرا عباس و ابولهب چنين نبودند؟ عباس در برابر نكوهش بتها به احترام يتيم برادر سكوت مى كرد، ولى قلباً ناراضى بود. ابولهب، هم ناراضى بود و هم معترض.
دريغ است كه شخصيت متتبعى چون ابن ابى الحديد نتواند خود را از تعصب مذهبى نجات دهد و در مسأله اى به اين روشنى و وضوح، توقف كند.
اسلام و كفر ساكنان شعب؟
قطعاً همه آنهايى كه به شعب رفته بودند، مسلمان نشده بودند. برخى از آنها بر آيين شرك باقى بودند. ولى به عنوان همراهى و همدردى با خويشاوندان خود به دعوت ابوطالب به شعب رفته بودند. اميرالمؤمنين عليه السلام در ادامه نامه به معاويه چنين نوشت:
«مؤمناً يبغى بذلك الأَجْرَ و كافراً يُحامى عَن الأَصْل».
«برخى از آنهايى كه به شعب آمده بودند، مؤمنانى بودند كه در طلب اجر و مزد بودند و برخى از آنها كافرانى بودند كه براى كمك به خويشاوندان خود به آنجا آمده بودند».
يكى از كسانى كه بر آيين شركت بود، عموى ديگر پيامبر -عباس- بود. عقيل و طالب -فرزندان ابوطالب- و نوفل بن حارث -پسر عموى پيامبر- و برادرش ابوسفيان و پسرش حارث نيز مسلمان نشده بودند، بلكه حارث بن نوفل با پيامبر دشمنى مى كرد و اشعارى در هجوش مى سرود، ولى به كشته شدنش راضى نبود. رئيس و شيخ و بزرگ همه آنها ابوطالب بود كه نبايد در ايمانش ترديد كرد.
درباره جعفر ترديد است كه آيا در شعب بوده يا نه؟ محتمل است كه او در آن زمان از مهاجران حبشه بوده است.
عبيدة بن حارث بن مطلّب بن عبد مناف نيز در شعب و غير هاشمى بود. اما اولاد مطّلب و هاشم، در جاهليت و اسلام با هم بودند و هيچ گاه از هم جدا نشدند.
در ميان ساكنان شعب، على و حمزه مسلمان شده بودند. ابوطالب هم اگر به خاطر مصالح عاليه اسلام نبود، ايمان خود را ظاهر مى كرد. از ايمان و اسلام خديجه هم كه در شعب بود، نبايد غافل ماند.
اسلام برخى از قرشيان
همه مسلمانان در شعب نبودند. شعب نشينان يا از بنى هاشم بودند يا از بنى المطلب كه جداى از بنى هاشم نبودند. آنهايى كه از قريش و خارج از شعب بودند، به خاطر هم پيمانى يا به خاطر خويشاوندى در امان بودند و كسى را ياراى مزاحمت آنها نبود.
اميرالمؤمنين در ادامه نامه به معاويه در اين باره نوشت:
«وَ مَنْ أسْلَمَ منْ قُرَيْشٍ خلْوٌ ممّا نَحنُ فيه بحلْفٍ يَمْنَعُهُ أَوْ عَشيرةٍ تَقُومُ دونُهُ فَهُوَ منَ القَتل بمَكان أَمْنٍ».
«آنكه از قريش به اسلام گرائيده بود، به خاطر سوگندى كه حفظش مى كرد يا به خاطر خويشاوندى كه به ياريش همت مى گماشت، از آنچه ما گرفتارش بوديم، آسوده و از كشته شدن در امان بود».
اين سخنان، حجت را بر معاويه تمام كرده است. او هيچ حسن سابقه اى نداشت. نه از مسلمانان بيرون شعب بود و نه از هاشميان و غير هاشميان درون شعب. نه مسلمانى را پناه داد و نه مسلمانان از دست و زبانش در امان و آسوده بودند. اگر نبود توطئه سران شرك و سختگيريهاى آنها، قطعاً ماجراى شعب پيش نمى آمد و روسياهى و ننگ آن، براى سران شرك - كه بستگان معاويه در ميان آنها بودند - باقى نمى ماند.
هيچ كس به خاطر دين حق و براى رضاى خدا يارى نمى شد و در امان قرار نمى گرفت. كمكها از روى تعصب قبيله اى بود. قريش تنها مسلمانى را در امان مى داشتند كه هم پيمان باشد يا در ميان آنها خويشاوندى باشد كه سپر بلايش گردد.
قطعاً ابوطالب و حمزه و على اهل تعصب كوركورانه نبودند. آنها از روى آگاهى و بصيرت به يارى پيامبر خدا برخاسته بودند. عباس و ابولهب حساب ديگرى داشتند. عباس از روى تعصب خويشاوندى به دفاع برخاسته بود و ابولهب، چنان گرفتار تعصب شرك بود كه حاضر نشد ابوطالب و برادرزاده را - جز در يك مورد - يارى كند.
از ميان عموها دو نفر به خاطر خدا به يارى پيامبر برخاسته بودند و يك نفر به خاطر خويشاوندى. ابولهب نه به خدا كارى داشت و نه رعايت تعصب خويشاوندى كرد. او بت پرستى را بر حق و حقيقت ترجيح داد(4).
پي نوشت ها :
1) توبه، 113.
2) اصْبرَنّ يا أخى فَالصّبْرُ
أحجى كُلُّ حَىٍّ مَصيرُهُ لشَعوبٍ
قَدَّرَ الله والبَلآء شَديدٌ
لفداء الحَبيب وَ أبن الحَبيب
3) أتَأمُرُنى بالصَّبْر فى نَصر احمد
وَ وَاللّه ما قُلتُ الّذى قُلْتُ جازعاً
و لكنّنى أحْبَبْتُ أنْ تَرى نُصَرتى
و تعلَمَ أنّى لَمْ أزَلْ لَكَ طائعاً
سَأسْعى لوَجْه الله فى نصر احمَد
نَبىّ الهُدىَ المَحموُد طفْلاً و يافعاً
4) تمام گزارشهاى تاريخى اين بخش از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 1 تا 84.
منبع : ماهنامه مكتب اسلام، شماره 2